کلبـــــــ♥ـ♥ــــه عآشقـــــ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـــآنها�...

کلبـــــــ♥ـ♥ــــه عآشقـــــ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـــآنها�...

بی همگان به سر شود بی تو به سر نمیرود...
کلبـــــــ♥ـ♥ــــه عآشقـــــ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـــآنها�...

کلبـــــــ♥ـ♥ــــه عآشقـــــ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـــآنها�...

بی همگان به سر شود بی تو به سر نمیرود...

دلبری....

دلبری آمد و خندید و معما شد و رفت 

با نگاهی گذرا در دل ما جا شد و رفت 


 پای می خواست رود سوی نگاه از پی او 

غمزه ای کرد که دل بی سر و بی پا شد و رفت 


دل در این ماند که تدبیر، چه تقدیر کند؟ 

او چه مهتاب صفت جلوه ی رویا شد و رفت 


خاستم با غزلی در شب مهتابی او 

تا مرا دید، سحر عامل فردا شد و رفت 


حالتی رفت که دل تیر کشان در خون شد 

بی خبر از تَرَک این دل مینا شد و رفت 


سرنوشتم به غم آلود، ندانست که دل 

این همان میکده داریست که رسوا شد و رفت



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد