کلبـــــــ♥ـ♥ــــه عآشقـــــ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـــآنها�...

کلبـــــــ♥ـ♥ــــه عآشقـــــ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـــآنها�...

بی همگان به سر شود بی تو به سر نمیرود...
کلبـــــــ♥ـ♥ــــه عآشقـــــ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـــآنها�...

کلبـــــــ♥ـ♥ــــه عآشقـــــ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـــآنها�...

بی همگان به سر شود بی تو به سر نمیرود...

دخترک کبریت


بعد از سال ها دخترک کبریت فروش را دیدم!

بزرگو زیبا شده بود....

به او گفتم:کبریت هایت کو؟؟

میخواهم این سرزمین را به آتش بکشم!

خنده ی تلخی کرد و گفت:کبریت هایم را نخریدند...

سالهاست که خودم را میفروشم!

دخترک

ﺩﺧﺘﺮ :ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺩﺍﺭﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ..
ﻣﺒﺎﺭﮐﻪ... ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻡ ﭘﺴﺮ :ﻣﺮﺳﯽ...
 ﺍﻧﺸﺎﺍﻟﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﺷﻤﺎ...
ﺩﺧﺘﺮ:ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯﺕ ﺑﺨﻮﺍﻡ؟
ﭘﺴﺮ:ﭼﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ؟
ﺩﺧﺘﺮ:ﺍﮔﻪ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺻﺎﺣﺐ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪﯼ ﻣﯽ ﺷﻪ ﺍﺳﻢ ﻣﻨﻮ ﺑﺬﺍﺭﯼ ﺭﻭﺵ؟
ﭘﺴﺮ:ﭼﺮﺍ؟ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﻫﺮ ﻣﻮﻗﻊ ﮐﻪ ﻧﮕﺎﺵ ﻣﯿﮑﻨﻢ
 ..ﺻﺪﺍﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺩﺭﺩ ﺑﮑﺸﻢ؟؟
ﺩﺧﺘﺮ:ﻧﻪ...ﺁﺧﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺎﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ﻣﯽ ﺷﻦ
.. ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﻔﻬﻤﯽ ﭼﻘﺪﺭ ﻋﺎﺷﻘﺖ ﺑﻮﺩﻡ♥
--------------------------------------------------------------
دوستان ی داستان باحال دیگه هم هست گذاشتم ادامه مطلب
حتما دیدن کنین.
ادامه مطلب ...

داستان دیوانگی و عشق

زمان های قدیم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمین باز نشده بود. فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بیایید بازی کنیم. مثل قایم باشک!

دیوانگی فریاد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال دیوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

دیوانگی چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد: یک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !

همه به دنبال جایی بودند که قایم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آویزان کرد.

خیانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به میان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمین راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کویر خواهد رفت٬ به اعماق دریا رفت.

طعم داخل یک سیب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل یک چاه عمیق.

آرام آرام همه قایم شده بودند و

دیوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قایم کردن عشق خیلی سخت است.

دیوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزدیک می شد٬ که عشق رفت وسط یک دسته گل رز آرام نشت.

دیوانگی فریاد زد: دارم میام. دارم میام ...

همان اول کار تنبلی را دید. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قایم شود.

بعد هم نظافت را یافت. خلاصه نوبت به دیگران رسید. اما از عشق خبری نبود.

دیوانگی دیگر خسته شده بود که حسادت حسودیش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

دیوانگی با هیجان زیادی یک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.

صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بیرون آمد٬ دست هایش را جلوی صورتش گرفته بود و از بین انگشتانش خون می ریخت.

شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

دیوانگی که خیلی ترسیده بود با شرمندگی گفت

حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نیست دوست من٬ تو دیگه نمیتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از این به بعد یار من باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا همیشه عشق و دیوانگی همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...

انتظار................

به کنار پنجره ی بسته امید می روم و به آروزهایی که از دور برایم دست تکان می دادند نگاه می کردم،من ازدورسایه ی چیزی را میبینم که با دستهایش مرا میخواند.مــرگ از پنجره بسته مرا میخواند.دگر به این پنجره عادت کرده بودم چرا که از وقت سپیده تا به هنگام غروب به انتظار دو کفش تازه که بیایند و ذهن این جاده های غم آلود را مرور کند،همیشه بر این باور بودم که زمین میداند سینه اش را دو کفش تازه مرور خواهد کرد.دیگر چشم هایم کم سو شده اند اما باز هم به انتظار تو در این جاده های پر غبار می مانم.در کنار این پنجره.من بودم،غم بود،شمع و شب بود.اما دیری نپایید که شب رفت و شمع سوخت وتنها در این اتاق سردو بی روح من ماندم و غم.می خواهم روزی تمام این غم ها را همچون مُشت بر دل سیاه شب زنم و راهی آبادی شوم،که در آن پنجره ای نباشد که کنار آن بر انتظار تکیه زنم.


و من تردید داشتم که...

و من تردید داشتم که با نبودنت آرام می شوم یا با بودنت خوشبخت؟
و حتی شک داشتم که آرامش را می خواهم یا خوشبختی را!

و هنوز دست و پا میزنند

ذهن خسته ام…

قلب درمانده ام…

چشمان بهت زده ام…

حرف هایم این روزها سر و ته ندارد!!


دختر از پسر پرسید

دختره از پسره پرسید من خوشگلم؟

گفت نه .

گفت دوستم داری؟

گفت نوچ

گفت اگه بمیرم برام گریه میکنی؟

 گفت اصلا

دختره چشماش پر از اشک شد. هیچی نگفت

پسره بغلش کرد گفت:

تو خوشگل نیستی زیبا ترین هستی.

تورودوست ندارم چون عاشقتم.

اگه تو بمیری برات گریه نمیکنم چون من هم می میرم.


                                                                 

پیر مرد

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به

همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به

 او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان

 رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده

عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد

 ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد

 ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او

 داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را

 پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به

 آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او

 گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر

میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه

 چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب

 پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در

حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما

 من که او را می شناسم
.

نظز یادتون نره

کورش کبیر

دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم....

 کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من

 زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک

برگشت و دید کسی‌ نیست. کوروش گفت:اگر عاشق

 بودی پشت سرت را نگاه نمی‌کردی