کلبـــــــ♥ـ♥ــــه عآشقـــــ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـــآنها�...

کلبـــــــ♥ـ♥ــــه عآشقـــــ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـــآنها�...

بی همگان به سر شود بی تو به سر نمیرود...
کلبـــــــ♥ـ♥ــــه عآشقـــــ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـــآنها�...

کلبـــــــ♥ـ♥ــــه عآشقـــــ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـ♥ـــآنها�...

بی همگان به سر شود بی تو به سر نمیرود...

اگر ماه بودم


اگر ماه بودم به هرجا که بودم
سراغ تو را از خدا می گرفتم

وگر سنگ بودم به هر جا که بودی
سر رهگذار تو جا می گرفتم

اگر ماه بودی به صد ناز شاید
شبی بر لب بام من می نشستی

وگر سنگ بودی به هرجا که بودم
مرا می شکستی، مرا می شکستی

                                               فریدون مشیری

انتظار................

به کنار پنجره ی بسته امید می روم و به آروزهایی که از دور برایم دست تکان می دادند نگاه می کردم،من ازدورسایه ی چیزی را میبینم که با دستهایش مرا میخواند.مــرگ از پنجره بسته مرا میخواند.دگر به این پنجره عادت کرده بودم چرا که از وقت سپیده تا به هنگام غروب به انتظار دو کفش تازه که بیایند و ذهن این جاده های غم آلود را مرور کند،همیشه بر این باور بودم که زمین میداند سینه اش را دو کفش تازه مرور خواهد کرد.دیگر چشم هایم کم سو شده اند اما باز هم به انتظار تو در این جاده های پر غبار می مانم.در کنار این پنجره.من بودم،غم بود،شمع و شب بود.اما دیری نپایید که شب رفت و شمع سوخت وتنها در این اتاق سردو بی روح من ماندم و غم.می خواهم روزی تمام این غم ها را همچون مُشت بر دل سیاه شب زنم و راهی آبادی شوم،که در آن پنجره ای نباشد که کنار آن بر انتظار تکیه زنم.


و من تردید داشتم که...

و من تردید داشتم که با نبودنت آرام می شوم یا با بودنت خوشبخت؟
و حتی شک داشتم که آرامش را می خواهم یا خوشبختی را!

و هنوز دست و پا میزنند

ذهن خسته ام…

قلب درمانده ام…

چشمان بهت زده ام…

حرف هایم این روزها سر و ته ندارد!!